یاد گذشته ها

ساخت وبلاگ

 

چشمهایت را از من میگیری و قلبم را به من نمی دهی و من آدم برفی شده ام آب  می شوم در  این آفتاب

وسعت آغوشم به پهنای اندام تو بود و اینک آنقدر کوچک شده ام که در آغوش هر بیگانه ای جا میگیرم

تو هم بستر خوابی و من شاعرانگی ام به اهتزاز درآمده بیگانه ها مرا می نوشند

شب و روز یکسان است وقتی دلم در هوای آغوشی نیست

لبهایم منحصر به تو بود بی وفاییت آنها را تا بیگانگان امتداد بخشید

دستهایم چشم هایم بی تو مانده اند در انتظار و دل دلدار ایشان ‌دهد تو حتی اگر برگردی تنت بوی غریبه ها می دهد

چه کسی میداند آدم تا قبل از رسیدن به هند به آغوش حوا تنش را به چند فرشته آلوده است

و حوا پس از مرگ آدم کدام آغوش را آدم حساب کرده است که چنین نسلی پدید آمده دور از عشق

 

 

آیا باید یا...
ما را در سایت آیا باید یا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kokabhemat بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 1:04