مهدیس اول پاساژ بهم رسید، رفتیم تو پاساژ، همه طلافروشیا بسته بود. تعجب کردم.
بعدشم رفتیم سر مزار بابا، کمی نشستیم، بعد هم رفتیم سر مزار دایی علی کوچولو، شیرینی ها رو اونجا روی قبرش گذاشتم. اذان شده بود، کنج امامزاده وایسادیم به نماز. بعدشم رفتیم بازار، اه که چه شلوغ بود. چندتا شال قیمت کردیم. بدونِ راز خرید برام سخته. من مهارتی تو تشخیص جنس مناسب ندارم. مثل تشخیص ادم مناسب. همیشه غلط انتخاب میکنم و نامناسب. بعدش یه گیره مو خریدم و یه آینه کیفی. بعد هم ماشین گرفتیم و رفتیم مانتوفروشی های شرق شهر. همش مزخرف بود. با جنسای بد، دوختای بد، قیمتای مسخره. چارپنج تا مغازه رفتیم، حالت تهوع گرفته بودم، خسته بودم، خیلی خسته، همه بدنم درد میکرد. لباس مناسبی هم برای نهال کوچولو حتی پیدا نکردم. از مهدیس جدا شدم و رفتم خونه خاله خانم. براش شیرینی میکادو گرفتم، یادش بخیر بابا همیشه برام میکادو میگرفت، اخرین سالای عمرش، قبلترش شیرینی بهشتی و شیرینی نارگیلی میگرفت. کمی خونه خاله خانم نشستم، حالم اصلا خوب نبود، اسنپ گرفتم که برم خونه، دخترخاله گفت میرسونیمت، قبول نکردم. رفتم. توی میدون قدیمی شهر نشسته بودم منتظر اسنپ، نیومد اما. دیدم یه ماشین با پلاک شبیه اسنپ بوق میزنه، پراید نبود اما. که بچه دخترخاله کله ش رو از ماشین دراورد گفت ماییم.سوار ماشین شدم، رسوندنم خونه، ولو شدم.
چقدر جای تو خالیه
چقدر وجود نداری
چقدر طولانیه زندگی
چقدر خونه تکونی بی تو جانکاهه.
و زندگی خیلی سختگیر تر از تمام اون چیزیه که ما حدس می زنیم و هم بی رحمتر.
هنوزم بشدت نیازه که باشی،
آیا باید یا...
برچسب : نویسنده : kokabhemat بازدید : 81