غروب چارشمبه

ساخت وبلاگ
انقده بی تفاوتم و انقده حساس، خودمم از خودم گیج میشم. مثلا دو قطبیه شخصیتم. حالا چن قطبی نباشه خیلیه. الله بختکی راه میرم، هر جور شد، هر راهیو هزار بارم که رفتم برام تازگی داره، انگار اولین باره، و با این حال هر راهی که اولین بار هم رفتم، انقده بی تفاوت می گذرم ازش انگار میلیون ساله ازش دارم رد میشم. 

یه پیری و کودکی ِ توامان در من مخلوطه.

بارون اومده بود. رفتم پارک. هوا تمیز بود. نیمکتها همه خیس. اگه میشد نیمکتهایی وجود میداشت حتی تو بارون هم خیس نمیشد. رفتم توی مغازه، هیچی نمی خواستم، شاید فقط یه کرانچی، نمیدونستم سه هزارتومن شده، اما سنگین تر از قبلیا بود، هست. یه فروشنده قد بلند و چارشونه و خوش قیافه، بهش میگم لیموترش چند، میگه اینها ترشه؟ شیرینه؟ اگه شیرین می خوای این طرف هست. میگم باخودم، چه از من گیجتر هم هست ملت. با دوستش دارن جدول آنلاین حل میکنن، کرانچی رو میذارم روی لیموترش ها، پیرمرد صاب مغازه میگه سه تومن و ذهنی حساب می کنه، می پرسم کرانچی شده سه تومن، مرد قد بلند برش میداره و میگه بذار قیمتشو ببینم، پیرمرد ازش می گیره کرانچیو میگه آره سه تومن. 

....

همه مجله هاش تو بارون خیس شده، مغازه ش پر از زغاله و بساط قلیون، سماور بزرگ نقره ای رنگش، قل قل می کنه، یه آقایی داره ازش آبجوش برمیداره، میخوام بیاد جوونیا مجله بخرم اما یاد مجله های توی خونه می افتم. چشمم به سیب زمینی های خوشرنگ می افته. کاش از اینجا سیب زمینی خریده بودم. 

نیمکتها خیسن، زمین خیسه. پارک خلوته، کاجهای قدبلند ساکت و مرموزن. 

سبد سبد گلهای بنفشه، رنگ و وارنگ سمت چپم دادمیزنن ما رو تماشا کن. و گلهایی که نمیشناسم. زیبان. میگم باخودم اگه با ماشین بودم میشد گلدون بخرم. 

اغلب اوقات پولامو برای گلدون و کتاب و خوراکی حروم می کنم. 

دلم یه خدای بزرگتر می خواد وقتی یه خانمی از ماشینش پیاده میشه و 

خدای خودمو ناگهان ترجیح میدم.

اولین ساله هفته اول اسفند فرشامونو تمیزشون کردیم. 

خسته م. دلتنگم.

حوصله هیشکیو هم ندارم.

بازوم درد میکنه.

دوباره هوس یه خدای خلاق تر به سرم میزنه. 

میگم چهل سال نخواستم، نشد، چن سال بایس بخوام تا بشه. 

ماشینای مدل بالا ی پارک شده کنار خیابون با حسرت نگام می کنن، 

.... من حسرتهای مهمتری دارم. 

یه وانت سفید با سرعت دنده عقب میاد. از کنارم رد میشه. میگم اجلمه لابد. 

میدونم چرا انقده مشتاق مرگم. 

چون طاقت پیرتر شدنم رو ندارم.

خونه بوی نم گرفته. 

همه فرشا نم دارن. 

بوی عدس نیمپز هم قاطیش شده.

بازوم درد می کنه.

من بوی مرگ میدم، از پارسا میترسم.

توی کلینیک نشستم یه جای خلوت تر، و اطلاعیه بخش روانشناسی رو می خوندم. 

همه روزها رو دکتر کلانی قرق قرغ غرق غرغ کرده بود. و کل جمعه. 

گفتم برم پیش روانشناس کودک؟

برم پیش کلانی؟

یا برم پیش صانعی هیپنوتیزم شم؟

یا برم پیش رجبی؟ 

برم تست سلامت روان بدم. 

​​​​​​کیکاووس یاکیده برام قلب می فرسته.

مردمداری می کنه.رفته غارنوردی، قندیل دیده حیرت کرده، همه فیلمشو داد میزنه از شوق. صداشو دوس دارم. 

دلم چای می خواد. 

دلم راز رو می خواد.

دلم یه خواب خرسانه ی تازه می خواد.

کاش زمان متوقف میشد هم الان.

 

 

آیا باید یا...
ما را در سایت آیا باید یا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kokabhemat بازدید : 77 تاريخ : شنبه 11 اسفند 1397 ساعت: 14:46